پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

چند روز به کریسمس مانده بود که به  یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم.همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت:"عمه جان" . . . اما زن با بی حوصلگی جواب داد:"جیمی،من که گفتم پولامون نمی رسه"!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.به آرامی از پسرک پرسیدم:"عروسک را برای کی می خواهی بخری"؟با بغض  گفت:برای خواهرم،ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.پرسیدم:مگر خواهرت کجاست؟

پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا،پدرم می گه مامان هم قراره به زودی بره پیش خدا،پسر ادامه داد:من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند،بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:این عکسم را به مامانم می دهم تا آنجا فراموشم نکند،من مامانم را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.

پسر سرش  را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.طوری که پسر متوجه نشود،دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم.از او پرسیدم:می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم،شاید کافی باشد؟!او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت:فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.من شروع به شمردن پولهایش کردم.بعد به او گفتم:این پول ها که خیلی زیاد است،حتما میتوانی عروسک را بخری!پسر با شادی گفت:آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!بعد رو به من کرد و گفت:من دلم می خواهد که  برای مادرم هم یک گل رز سفید هم بخرم،چون مامانم گل رز خیلی دوست د ارد،آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟اشک از چشمانم سرازیر شد،بدون اینکه به او نگاه کنم،گفتم:بله عزیزم،می توانی هرچقدر که دوست داری  برای مادرت گل بخری .چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.فکر آن پسر حتی یک لحظه  هم از ذهنم دور نمی شد؛ناگهان یاد خبری افتادم که  هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم:"کامیونی که با یک مادر و دختر تصادف کرد"دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا بری به دست آورم.پرستار بخش خبر ناگواری به من داد:زن جوان دیشب از دنیا رفت.اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه!

حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیل به کلیسا رفتم.در مجلس ترحیم کلیسا،تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک،یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود . . .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:29 :: توسط : حسین عطایی

تازه زمستان شروع شده بود ولی هوا آنقدر سرد بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد.کیسه های میوه ای را که در دستم بودند روی زمین گذاشتم.کلید خانه را از جیبم بیرون آوردم و در را باز کردم.از شدت سرما در به سختی باز شد.وقتی وارد خانه شدم شیشه های عینکم بخار کردند.نمی توانستم جلوی خود را ببینم کیسه هایی هم که در دستم بود مانع از این می شد تا من عینک را از روی چشمهایم بردارم شاید هم حوصله ی این کار رو نداشتم.همسرم زن شلخته و تنبلی بود به طوری که حوصله تمیز کردن خانه را هم نداشت این را می شد از کثیفی خانه و بهم ریختگی آن فهمید با هر قدمی که بر می داشتم می توانستم تمام اشیاء از قبیل کنترل تلویزیون،جعبه دستمال کاغذی،لیوان،پوست میوه و ... که در وسط اتاق ریخته شده بود با کف پای خود لمس کنم.

کمی جلوتر رفتم ناگهان تمام بخار های روی عینکم از بین رفت و این خیلی برایم خوشحال کننده بود چون دیگه می تونستم جلوی خودمو ببینم و اشیاء زیر پای خود رو لگد نکنم،وقتی بخار بر روی شیشه های عینکم بود حفظ کردن تعادلم کار آسانی نبودخیلی سریع وارد آشپزخانه شدم تا کیسه های میوه را روی کابینت درون آشپزخانه قرار دهم.

دستان خود را بالا آوردم ولی کیسه ای در دستم نبود شاید هنگام باز کردن در خانه آن ها را بیرون جا گذاشته ام ولی وقتی کمی فکر کردم یاد م آمد که چنین چیزی محال است چون هنگام بستن در خانه نگاهی به پشت سرم انداختم چیزی جا نمونده بود تمام طول مسیر از میوه فروشی تا در منزل را در ذهنم مرور کردم در تمام طول حرکتم کیسه های میوه در دستم بود،پس چه اتفاقی افتاده ناگهان صدای کلیدی که در خانه را باز می کرد را شنیدم در باز شد که ناگهان همسرم جیغ بلندی کشید!فورا به طرف صدا حرکت کردم وقتی وارد اتاق شدم اتاق از ابتدایش هم بهم ریخته تر شده بود تمام میوه هایی که خریده بودم روی زمین پخش شده بودند با خودم فکر کردم که شاید هنگام آمدن به خانه کیسه های میوه در دستم پاره و به زمین ریخته شده اند ولی این دلیل موجهی برای این اتفاق عجیب نبود.جلوتر رفتم،زمین پر از خون بود جسدی روی زمین افتاده بود همسرم نیز جیغ می زد و گریه می کرد،از او پرسیدم این جسد کیست؟او جوابی نداد جلوتر رفتم و فریاد زدم میگویم این کیست؟ که تو برایش گریه می کنی؟باز هم جوابی نداد.دستم را به طرف صورتش بردم تا محکم در گوش همسرم بزنم که ناگهان دستم از صورت همسرم رد شد.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:28 :: توسط : حسین عطایی

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهررفت ولی هرگز نمی توانست  با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد  داروسازی  که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت،اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش  کشته شود،همه به او شک خواهند برد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذا ی مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه بر گشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر  شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داوساز رفت و به او گفت:آقای دکتر عزیز،دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم،حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد،خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

دارو ساز لبخندی زد و گفت:دخترم،نگران نباش.آن معجونی که به تو دادم سم نبود،بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:28 :: توسط : حسین عطایی

مادر

خيلي قشنگه حتماً بخونيدش

مادر من فقط يك چشم داشت.من از اون متنفر بودم. . . اون هميشه مايه خجالت من بود.

اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.

يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره.

خيلي خجالت كشيدم.آخه اون چطور تونست اين كارو با من بكنه؟

به روي خودم نيووردم،فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم و  فورا از اونجا دور شدم.

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت:هووو . . . مامان تو فقط يه چشم داره.فقط دلم مي خواست يه جوري خودم رو گم و گور كنم.كاش زمين دهن وا مي كرد و  منو . . .

كاش مادرم يه جوري گم و گور مي شد . . .

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا مي خوايي منو شاد و  خوشحال كني چرا نمي ري؟

اون هيچ جوابي نداد . . .

يه لحظه هم راجع به  حرفي كه زدم فكر نكردم،چون خيلي عصباني بودم

احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت.دلم مي خواست از اون خونه برم وهيچ ماري نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم.

همانجا ازدواج كردم،واسه خودم خونه خريدم،زن و  بچه و زندگي . . .

از زندگي،بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اين كه يك روز مادرم اومد به ديدن من.

اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو.

وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به او خنديدند و من سرش داد كشيدم كه خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا،اونم بي خبر!؟

سرش داد زدم:چطور جرات كردي بيايي به خونه من و بچه هارو بترسوني!؟

گم شو از اينجا!همين حالا

اون به آرامي جواب داد:اوه خيلي معذرت مي خوام مثل اين كه آدرسو عوضي اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد.

يك روز دعوت نامه اومد در خونه!

من در سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه

ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري مي رم.

بعد از مراسم،رفتم به اون كلبه ي قديمي خودمون؛البته فقط از روي كنجكاوي

همسايه ها گفتن اون مرده ولي من حتي يك قطره  اشك هم نريختم.

اونا يه نامه به من دادن كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن.

اي عزيزترين پسر من،من هميشه به فكر تو بوده ام،منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم،خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميايي اينجا،ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تو رو ببينم.

وقتي داشتي بزرگ مي شدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم.

آخه مي دوني .  . . وقتي تو خيلي  كوچيك بودي توو يه تصادف يه چشمت رو از دست دادي.

به عنوان يه مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يك بزرگ ميشي!

بنابراين چشم خودمو دادم به تو !

براي من  افتخار بود كه پسرم مي تونست با اون چشم به جاي دنياي جديد رو بطور كامل ببينه.

با همه عشق و علاقه من به تو "مادرت"


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:27 :: توسط : حسین عطایی

دو راهب در مسیر زیارت خود،به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.

لب رودخانه،دختر زیبایی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.

از آنجایی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم می ترسی که لباس هایش خیس شود،هنگامی که ایستاده بود،یکی از راهب ها بدون مقدمه رفت و خانم را سوار کولش کرد.

سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پایین گذاشت.

راهب ها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت می شد که هی شکایت می کرد:مطمئناً این کار درستی نبود،تو با یه خانم تماس داشتی،نمی دونی که در حال عبادت و زیارت هستیم؟

این عملت درست برعکس دستورات بود !!

و ادامه داد:تو چطور به خودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی؟

راهبی که آن خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود،سکوت می کرد،اما دیگر تحملش طاق شد و جواب داد:من اون خانم رو یه ساعت می شه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل می کنی؟!!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:27 :: توسط : حسین عطایی

کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود،به دست گرفت.جلد نداشت اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند:اسکار وایلد.هم چنان که کتاب را ورق می زد،به داستانی درباره ی "نرگس" بر خورد.

کیمیاگر افسانه" نرگس" را می دانست،جوان زیبایی زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند.چنان شیفته ی خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد.در جایی که به آب افتاده بود ،گلی رویید که "نرگس"نامیدنش.

اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد.

می گفت وقتی نرگس مرد،اوریا ها -الهه های جنگل-به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین،به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود.

اوریادها پرسیدند:«چرا می گریی؟»

دریاچه گفت:«برای نرگس می گریم».

اوریاد ها گفتند:«آه،شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی . . .»و ادامه دادند:«هرچه بود،با آن که همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم،تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی.»

دریاچه پرسید:«مگر نرگس زیبا بود؟»

اوریادها ،شگفت زده پاسخ دادند:«کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟هرچه بود،هر روز در کنار تو می نشست».

دریاچه لختی ساکت ماند.سرانجام گفت:

-«من برای نرگس می گریم،اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم.

برای نرگس می گریم،چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد،می توانستم در اعماق دیدگانش،بازتاب زیبایی خودم را ببینم».

کیمیاگر گفت:«چه داستان زیبایی»

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:26 :: توسط : حسین عطایی

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.

 

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

 

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

 

او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

 

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

 

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

 

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

 

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

 

و شش جفت دست داشته باشد.

 

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

 

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

 

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

 

-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

 

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

 

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید

 

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

 

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

 

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

 

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

 

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

 

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

 

خداوند فرمود : نمی شود !!

 

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

 

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

 

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

 

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

 

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

 

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.

 

تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

 

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

 

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

 

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

 

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

 

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

 

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

 

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.

 

فرشته متاثر شد.

 

شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.

 

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

 

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

 

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

 

بار زندگی را به دوش می کشند،

 

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

 

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

 

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

 

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

 

و وقتی عصبانی اند می خندند.

 

برای آنچه باور دارند می جنگند.

 

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

 

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

 

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

 

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

 

بدون قید و شرط دوست می دارند.

 

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

 

و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

 

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

 

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

 

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

 

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

 

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

 

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن

 

و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

 

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

 

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

 

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

 

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

 

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

 

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:25 :: توسط : حسین عطایی

      همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

 

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:25 :: توسط : حسین عطایی

 

 

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »


و این هم یک مکالمه خواندنی که این روزا نمونه اش برای خیلی ها اتفاق می افته

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:23 :: توسط : حسین عطایی

خانوووووووم… شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا ميدي؟



اين‌ها جملاتي بود که دخترک در طول مســير خوابگاه تا دانشگاه مي‌شنيد!

بيچــاره اصلاً اهل اين حرف‌ها نبود… اين قضيه به شدت آزارش مي‌داد.

تا جايي که چند بار تصـــميم گرفت بي خيــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگي‌اش بازگردد.

روزي به امامزاده ي نزديک دانشگاه رفت…

شـايد مي‌خواست گله کند از وضعيت آن شهر لعنتي…!

دخترک وارد حياط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گريه کند…

دردش گفتني نبود…!

رفت و از روي آويز چادري برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضريح نشست. زير لب چيزي مي‌گفت انگار! خدايا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضريح خوابيده بود با صداي زني بيدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستي! مردم مي خوان زيارت کنند!

دخترک سراسيمه بلند شد و يادش افتاد که بايد قبل از ساعت ? خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چيزي شده بود… ديگر کسي او را بد نگاه نمي‌کرد…!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودي تعـقــيبش نمي‌کرد!

احساس امنيت کرد… با خود گفت: مگه مي شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شايد اشتباه مي‌کند! اما اين‌طور نبود!

يک لحظه به خود آمد…


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:22 :: توسط : حسین عطایی

دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته

بود و دیگری الله...

مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه

اونی که پشت صلیب نشسته بود پول میانداختند.

کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی

که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت الله 

چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت:

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است.

پس مردم به تو که الله گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست 

نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی

هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.

گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت

صلیب و گفت:

هی "اسدالله" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟



مراقب باشید به لجبازی با یکی، سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید،

یا رای تان را در صندوق دیگری نیاندازید !

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:20 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود. در

همین حال استاد ش را بالای سرش دید، که او را نگاه میکند . استاد
... 
پرسید: چرا گریه و زاری می کنی؟شاگرد گفت: برای طلب بخشش

و گذشت خداوند از گناهانم استاد گفت سئوالی دارم : اگر مرغی را

پرورش دهی ، هدفت چیست؟ شاگرد گفت : برای آنکه از گوشت و

تخ مرغ آن استفاده کنم.استاد گفت: اگر آن مرغ برایت گریه و زاری کند

آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟شاگردگفت: خوب راستش نه.

استاد گفت: حال اگر این مرغ برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را 

خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی ؟شاگرد گفت : نه هرگز استاد .

مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود!

استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن

تا باارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تا آنقدر

که برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی و

مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .

خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:12 :: توسط : حسین عطایی

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت : 

قربان، شما واقعا چيزی در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم. 
... ... 
دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.

استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟

استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد. بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد :

قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست. واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:12 :: توسط : حسین عطایی

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند.

پسرک پرسيد: «ببخشين خانم! کاغذ باطله دارين» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکي کنم. مى‌خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپايى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

 

 

گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهاي شان را گرم کنند. بعد يک فنجان شيرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمى ديدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه کرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يک شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند.

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپايى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم هميشه آن ها را همان جا نگه دارم که هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم مي خواهد براي فردايي بهتر تلاش کنم.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:11 :: توسط : حسین عطایی

روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ي کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چی این‌جا قدم می‌زنی و از چی نگهبانی می‌دی؟ 
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد این‌جا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چر

ا این جاست؟ 
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه‌ي قرار گرفتن سربازها سر پست‌ها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را می‌دانم، زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را این‌جا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی این‌جا قدم می‌زند!

فلسفه‌ي عمل تمام شده، ولی عملِ فاقدِ منطق، هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:10 :: توسط : حسین عطایی

در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فرا خواند و گفت : هر کس می تواند یک میوه در روز بخورد.
این قانون ننسل ها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانه های میوه بر زمین افتاد و درختانجدیدی رویید. مدتی بعد، آنجا منطقه ای حاصل خیز شد و حسادت شهرهای اطراف را بر انگیخت. اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود، وفادار بودند. اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستاهای همسایه هم از میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند.
خداوند پیامبری دیگر برانگیخت و او را گفت: بگذارید هرکس هر چقدر میوه می خواهد بخورد و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنید.
پیامبر با پیامی تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند؛ چرا که آن رسم قدیمی در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد. کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده؟ اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سوال برد. بتابر این تصمیم گرفتند مذهب سان را رها کنند، بدین ترتیب می توانستند هر چه می خواهند، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهند. تنها کسانیکه خود را قدیس می دانستند! به آیین قدیمی وفادار ماندند.
اما در حقیقت، آنها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و با باید همراه دنیا تغییر کرد.
برداشت از کتاب: پدران، فرزندان، نوه ها از پائولو کوئیلو

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:8 :: توسط : حسین عطایی
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان