پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

یک بار خواب دیدن تو... به تمام عمر می‌ارزد پس نگو... نگو که رویای دور از دسترس، خوش نیست... قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولی دل دریایست... تاب و توانش بیش از اینهاست. دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد

 


 

براش بنویس دوستت دارم آخه می دونی آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفاشونو از یاد می برن ولی یه نوشته , به این سادگیا پاک شدنی نیست . گرچه پاره کردن یک کاغذ از شکستن یک قلب هم ساده تره ولی تو بنویس .. تو ... بنویس

 


 

تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی می توانم تو را خط خطی کنم که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم

 


 

امشب گریه میکنم .گریه میکنم برا تو برای خودم برای تموم اونایی که خواستن گریه کنن نتونستن. برا ی تمام اون چیزی که خواستی ونبودم خواستم وبودی. امشب گریه میکنم به وسعت دریا به وسعت بیشه به وسعت دل عاشق.برای تو...برای تو....و به پاس احترام تمام تحقیرهایی که از دیگران شنیدم وهنوز شکست نخوردم

 


 

هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیباى تورا" "هرگز نمى گیرد کسى در قلب من جاى تورا"

 


 

با مداد رنگی روزه آمدنت را نقاشی میکنم و جادهایه رفتنت را خط ختی! کسی برایه من نیست. بیا غلط هایه زندگیم را به من بگو و زیره اشتباهتم را خط بکش.بودنت مثله دریایی مرا در بر میگیرد آنجا که تو هستی،مهیها هم نمیتوانند بییند چه رسد به من..............................!!! کدام صبح میایی؟ کدام چمدن ماله تست؟ کدام دست ترا به من میرساند؟کدام رز ماله من میشوی؟بیا که درده دلم را فقط تو میفهمی

 


 

نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام

 


 

عشق بین دو نفر این نیست که هر دو زیر باران خیس شوند عشق آن است که یکی چتر شود برای دیگر... و دیگری هیچگاه نفهمد که چرا خیس نشود

 


 

اونی که یار تو بود، اگه غمخوار تو بود، قلبش رو پس نمی داد دل به هر کس نمی داد، دل می گفت مقدسه عشق اون برام بسه ،از نگاش نفهمیدم که دروغه وهوسه، غصه خوردن نداره ،گریه کردن نداره، به یه قلب بی وفا دل سپردن نداره، آخر قصه چی شد، قلب اون مال کی شد اون که از من پر گرفت چی می خواستیم وچی شد، اونی که مال تو بود اگه لایق تو بود تورو تنها نمی ذاشت، با خودت جا نمی ذاشت... اونی که یار تو بود، اگه غمخوار تو بود، قلبش رو پس نمی داد دل به هر کس نمی داد

 


 

صدای چک چک اشکهایت را از پشت دیوار زمان می شنوم و می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ‌، برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی و من می شنوم می شنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پرکشیدن باز می دارد آه ، ای شکوه بی پایان ای طنین شور انگیر من می شنوم به آسمان بگو که من می شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و می شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته

 


 

شب را دوست دارام بخاطر سکوتش سکوت را دوست دارم بخاطر آرامشش آرامش را دوست دارم بخاطر بودنش در تنهایی تنهایی را دوست دارم بخاطر بودنش در عشق و عشق را دوست دارم بخاطر دوست داشتنش

 


 

گفت بنویس گفتم با چه بنویسم قلم ندارم گفت با استخوانت بنویس گفتم مرکب ندارم با چه بنویسم گفت با خونت بنویس گفتم ورق ندارم بر روی چه بنویسم گفت بر روی قلبت بنویس گفتم چه بنویسم گفت بنویس دوست دارم

 


 

کاش می دیدم چیست آنچه از کلام تو تا عمق وجودم جاریست! صدای قلب تو را ،پشت آن حصار بلند همیشه می شنوم من در آن لحظه که صدای موسیقی احساس تو را می شنوم برگ خشکیده ی ایمان را در پنجه باد رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز! نور پنهانی بخشش را در چشمه ی مهر می بینم..... کاش می گفتی چیست آنچه از کلام تو ، تا عمق وجودم جاریست

 


 

وقتی که گریه کردیم گفتن بچه است................. وقتی که خندیدیم گفتن دیونه است.................. وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره............................. وقتی که شوخی کردیم گفتن سنگین باش............................. وقتی که حرف زدیم گفتن پر حرفه................................................... وقتی که ساکت شدیم گفتن عاشقه................................................... حالا ام که عاشقیم می گن گناه

 


 

سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی..... گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی..... گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده

 


 

دیدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود.
انگار خودش نبود
عاشق شده بود.
افتاد.شکست . زیر باران پوسید
آدم که نکشته بود .
عاشق شده بود

 


 

فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را دیگر چرا آفریدی؟ خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب می شناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد

 


 

همیشه سعی کن با کسی دوست شوی که دلش بزرگ باشد.چون خودت را برای ورود به قلبش کوچک نکنی.

 


 

من به دنبال کسی میگردم که غمش را با من تقسیم کند من دلم را با او و پس از آن هر دو با هم به تماشای بهار برویم.

 


 

دلم غمگین نگام ابری چشام بارون صدام ابری طلوع عشق من بی رنگ غروب گریه هام ابری منو دلتنگیه گریه به روی شونه های تو می شم بارون دلتنگی می بارم ازچشای تو نمی خوام بی تودنیارو باگل ها وباگلدون هاش نمی خوام بی توفردارو باتابستون هازمستون هاش

 


 

اگه یه روز نشه که دیگه با تو باشم
برات می نویسم خدا نخواست ما با هم باشیم
ولی بدون اون روز روزه مرگ عشق منه

 


 

قد ۱۰۰ تا قابلمه با هرچی لب تو عالمه می بوسمت قبل همه. به شرطی که بهم بگی دوست دارم یه عالمه. حالا دوسم داری یه عالمه؟

 


 

برو زیر بارون دست تو باز کن .به تعداد قطرههای بارونی که گرفتی دوستم داری و به تعداد قطرههایی که نگرفتی دوست دارم

 


 

انگار ولگرد شده بودم به جستجوی نشانی ات به تمام جهان سر زدم اما نبودی به دور رفتم حتی به سرزمین خوشبختی در افسانه های پدربزرگ که حقیقت نداشت هیچ کس نبود انگار تو هم ولگرد شده بودی

 


 

نظر دبیران در مورد عشق: دبیر دینی:عشق یک موهبت الهی است. دبیر ورزش:عشق تنها توپی است که اوت نمی شود. دبیر شیمی:عشق تنها اسیدی است که به قلب صدمه نمی زند. دبیر اقتصاد:عشق تنها کالایی است که از خارج وارد نمی شود. دبیر ادبیات:عشق باید مانند عشق لیلی ومجنون محور نظامی داشته باشد. دبیر جغرافی:عشق از فراز کوه های آسیا تیری است که بر قلب می نشیند. دبیر زیست:عشق یک نوع بیماری است که میکروب آن از چشم وارد میشود

 


 

هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم

 


 

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش

 


 

 

 

فراموش مکن تا باران نباشد رنگین کمان نیست تا تلخی نباشد شیرینی نیست و گاهی همین دشواری هاست که از ما انسانی نیرومند تر و شایسته تر می سازد خواهی دید ، آ ری خورشید بار دیگر درخشیدن آغاز می کند

 


 

وقتی با 1 انگشت به سمت کسی اشاره می کنی و مسخرش میکنی اگه خوب به دستت دقت کنی 3 تا انگشتت به سمت خودته


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:17 :: توسط : حسین عطایی

تنها بازمانده يك كشتي شكسته ، توسط جريان آب به جزيره اي دور افتاده برده شد ، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي كرد تا اورا نجات بخشد ، او ساعت ها به اقيانوس چشم مي دوخت ، تا شايد نشاني از كمك بيايد اما هيچ چيز به چشم نمي آمد .

سرآخر نا اميد شد و تصميم گرفت كلبه اي كوچك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد. روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت ، خانه را در آتش يافت ، دود به آسمان رفته بود ، بدترين چيز ممكن رخ داده بود.

 او عصباني و اندوهگين فرياد زد: " خدايا چگونه توانستي با من چنين كني ؟ "

صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي شد از خواب برخاست ، آن
 كشتي  مي آمد تا او را نجات دهد .

مرد از نجات دهندگان پرسيد : " چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم ؟ "

آنها در جواب گفتند : " ما علامت دودي را كه فرستادي ، ديديم . "


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:16 :: توسط : حسین عطایی

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی..


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:14 :: توسط : حسین عطایی

روزی ،روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت . او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می‌کرد و او را با جامه‌های گران‌قیمت و فاخر میآراست و به او از بهترین‌ها هدیه می‌کرد.

همسر سومش را نیز بسیار دوست میداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می‌کرد. اما همیشه می‌ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود.

همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می‌شد، فقط به او اعتماد می‌کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می‌کرد.

همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می‌داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می‌شد .

روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می‌اندیشید و در عجب بود و با خود می‌گفت: "من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده‌ام

بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: "من از همه بیشتر عاشق تو بوده‌امتو را صاحب لباس‌های فاخر کرده‌ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون مندر حال مرگ هستم، آیا با من همراه می‌شوی؟" او جواب داد: "به هیچ وجه!" و در حالی که چیز دیگری می‌گفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت.

پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده‌ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه می‌شوی؟" او جواب داد: "نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد.

بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: "من همیشه برای کمک نزد تو می‌آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می‌آیی؟" او گفت: "متأ سفم، در این مورد نمی‌توانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری کهبتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم." جواب او همچون گلوله‌ای از آتش پادشاه را ویران کرد.

 ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهتهستم، فرقی نمیکند به کجا روی، با تو میآیم." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بوداو به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می‌کردم

در حقیقت، همه ما در زندگی كاری خویش 4 همسر داریم: همسر چهارم ما،سازمان مااست. بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده‌ایم و به او پرداخته‌ایم، هنگام ترك سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می‌گذارد. همسر سوم ما،موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می‌یابد. همسر دوم ما،همكاران هستند. فرقی نمی‌کند چقدر با هم بوده‌ایم، بیشترین کاری که می‌توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند. همسر اول ما،عملكرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشی از آن غفلت می‌نماییم. در صورتیکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:14 :: توسط : حسین عطایی

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"

خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!" 

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!

افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"  

خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"  

وقتی که عیسی مسیح مصلوب شد، داشت به شما فکر می کرد!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

 

پاون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام  می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:3 :: توسط : حسین عطایی

 

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده

و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود

و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند

باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت :



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:0 :: توسط : حسین عطایی

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

ادام



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:57 :: توسط : حسین عطایی

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

 

 ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:56 :: توسط : حسین عطایی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:52 :: توسط : حسین عطایی

مــدت هـاست دلــم احسـاس سنگینــی می کنـد
مــدت هـاست حــال احســـاسم خـــوب نیســـت
مــدت هـاست تمــام بــــــاورم ایـن اسـت
که هـر چه بــــود تمــام شـــد.....
نسیمــی از عشــــق وزیــد و رفـــت
مــدت هـاست درگیــر افکـــاری درهـــم و پریشــــانـم......
مــدت هـاست می اندیشــم
که تــــو به راستـی
مـرا می شنـــاخـتی یا نـه؟!

که ایـن گـــونه بــــی رحمــــانه ترک تمـام عاشقـــانه ها کـردی ؟!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:51 :: توسط : حسین عطایی

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ...
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد و مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند .
ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت !

همه تعجب کردند!
پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد. 

 

پ . ن : کار پیرمرد، یک نوع بیرون نگری است.
پ . ن : اگر ما انسان ها زندگی را از بیرون بنگریم به نتایج عالی می رسیم.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:47 :: توسط : حسین عطایی

 

بانک زمان

 

تصور کنید حساب بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 دلار به حساب شما واریز می گردد،
و شما فقط تا آخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید،
چون آخر وقت حساب شما خود به خود خالی می شود.
در این صورت شما چه خواهید کرد ؟ البته سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید!
 
هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم ؛ حساب بانکی زمان!
هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریز و تا پایان شب به پایان می رسد. 
هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.

 
ارزش یک سال را دانش اموزی که مردود شده ، می داند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا آورده ، می داند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده .
ارزش یک ثانیه را ان که از تصادفی مرگبار جان به در برده ، می داند.


باور کنید هر لحظه گنج بزرگی است !
گنجتان را آسان از دست ندهید!
 


به یاد داشته باشید: زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند! 
فراموش نکنید: دیروز به تاریخ پیوست. فردا معما است. و امروز هدیه است.


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 1:11 :: توسط : حسین عطایی

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.

از استاد تاریخ پرسیدند عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن میسوزد

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست.

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد.

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد.

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد میشود.

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر میگذارد


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 1:10 :: توسط : حسین عطایی


7 نوع عشق متفاوت !شما جزو کدام دسته اید؟

مورا کلی وبلاگ نویس معروف انواع عشق را در هفت نوع متفاوت دسته بندی کرده که در قسمت زیر با هم می خوانیم:

1- عشق امیدوارانه یا عشقی که براساس خوش بینی زیاد بوجود آمده است:
 زمانیکه عاشق می شویم ،‌تصور می کنیم که آن فرد زندگی مان را متحول خواهد کرد ، ممکن است آن فرد به ما کمک کند تا ناراحتی و غصه های خود را فراموش کنیم و به ما آرامش هدیه کند ،‌اما بیشتر این نوع عشق ها در ظاهر آرام و منطقی به نظر می رسند.

2- عشق نجات دهنده : در این قسمت ما به خاطر این عاشق فردی می شویم که ما را از تنهایی نجات می دهد. به این نوع عشق ،‌عشق ناجی گفته می شود ؛ در این مرحله نیز مانند قسمت قبل فرد سعی می کند حقایق را نادیده گرفته و به خود امید واهی بدهد.

3- عشق به خاطر از خود متنفر بودن : در این مرحله ما به خاطر این عاشق می شویم که شخص مورد علاقه ما با مابدرفتاری می کند چرا که ما هم اعتقاد داریم که شایسته آن بدرفتاری ها هستیم. نمونه این آدم ها ، افراد بدزبان ، پرخاشگر و یا کسانی هستند که از طرف مقابل شان سوء استفاده جنسی می کنند. این دقیقا با عشق واقعی در تضاد است.

4- عشق خریدنی : در این قسمت ما برای این عاشق شخصی می شویم که فکر می کنیم این عشق باعث می شود زندگی ما دارای مفهوم و ارزش بیشتری شود . این عشق تقریبا مشابه عشق امیدوارانه است ، اما ممکن است این نوع عشق شدیدتر باشد ، شاید به خاطر این باشد که دیگر تحول و دگرگونی که در زندگی ما بوجود می آیدفقط ظاهری نیست.

5- عشق کاربردی : ما در این مرحله زمانی عاشق می شویم که متوجه می شویم علایق و آرزوها و هدف های فردی مشابه هدف های ماست. فکر می کنیم ممکن است این فرد به ما کمک کند تا سریع تر به هدف های مشترک مان برسیم.

6- عشق متضاد: این قسمت ما به خاطر این که فرد مورد نظر ما شخصیت مرموز و غیر قابل فهمی دارد عاشقش می شویم. او کارهای عجیبی انجام می دهد که ما را سرگرم می کند و برای ما جالب است. این فرد شخصیتی دارد که دقیقا متضاد با شخصیت خود ماست و ما به همین دلیل عاشقش می شویم. این عشق در نقطه مقابل عشق حقیقی قرار دارد.

7- عشق حقیقی: و در این قسمت ما زمانی عاشق فرد مقابل مان می شویم که شخصیت خودمان را در وی می بینیم. او فردی است که علایق و آرزوها و اخلاقی مانند ما دارد.


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 1:6 :: توسط : حسین عطایی

خنديدن خوب است ، قهقهه عالي است

گريستن آدم را آرام مي كند 

اما ...

لعنت بر بغض... !

 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 1:3 :: توسط : حسین عطایی

بعضی وقتا:

تو اوج نا امیدی...

تو اوج بدبختی...

تو اوج نداری...

تو اوج غم...

وقتی،به آخر خط رسیدی

وقتی زدی به سیم آخر

وقتی دیگه نمیکشی

وقتی که واقعا از این روزگار و همه بدیاش خسته شدی

وقتی که فکر میکنی دیگه کسیو نداری

.

.

.

.

اون بالایی منتظره تا صداش کنی

پس:بسم الله...

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 1:2 :: توسط : حسین عطایی

دوستت دارم به 100 زبان مختلف دنیا

 

ادامه مطلب رو ببینید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:58 :: توسط : حسین عطایی

0

ما آدم ها...

 

همیشه صدای بلند رو میشنویم...

فقط پر رنگارو میبینیم...

وسخت ها رو میخایم...

غافل از آنکه آدمای خوب:

آسون میاند...

بی رنگ میمونند...

وبی صدا میرند!!!!!


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:55 :: توسط : حسین عطایی

ازم پرسید:منبــــــــــــــــــع نوشته هایت کجاست؟؟

گفتم:زیاد دور نیســـــــــــــ !! یک وجبی بغضم . . .  . .


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:54 :: توسط : حسین عطایی

✘..چِقَــــבر בلَـم مــﮮ خواـهَـב کَســـﮮ آرام بِگـــــویَـב
.بِمیـــــــــرے ایشــــاالله.

وَ مَـــــــטּ فَریـــــــــاב بِزَنَـــــم!آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن..


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:53 :: توسط : حسین عطایی

 


دُنـیـآےِ مـَלּ دَر لَـبـخـَنـدهـآےِ
 تُـــــ♥ـــــو


لَــمس کَــردَלּ اِحسـآسَـت


گِرِفـتـَלּ دَستـآنَـت خُلـآصـِـﮧ میشَـوَد


بــِﮧ هـَمیـלּ سـآدِگــے...


بَـرآےِ تَـمـآمِ لَـحظـِـﮧ هـآےِ بـآ مـَــלּ نَـبودَنَت


دِلـتَـنگــے میکُـنَـم !!

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:48 :: توسط : حسین عطایی

دنیا اینجوریه دیگــــــــــ♥ـــــــــــــــه

اگـــــر گـــــــــریه کنی میگــــن کم آورده

بخندی میگـــــــن دیوونست

اگـــ♥ـــر دل ببندی تنهات میذارن

عاشق بشی، دلتو مشکنن

با این حال بایدلحظه هایی راگـــــــریست.

دمی راخندیــــــــــــ♥ــــــــــــــد

ساعتــــــــی رادل بست

وعمری راعــــــــــ♥ـــــــــــاشقــــــــــــــــانــــــــ♥ـــــــه زیست


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:46 :: توسط : حسین عطایی

 
خدایا یادت هست
 
 
دستشو گرفتم اوردم پیشت گفتم 
 
 
من فقط اینو میخوام
 
 
گفتی اینکه خیلی کمه 
 
 
بهتر از اینو برات کنار گذاشتم 
 
 
پامو کوبیدم زمین گفتم 
 
 
من همینو میخوام
 
 
گفتی آخه نمیشه 
 
 
قول اینو به یکی دیگه دادم
 

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:44 :: توسط : حسین عطایی

امشب تمام حوصله ام را در یک کلام کوچک از تو خلاصه کردم

 

ای کاش می شد...

 

یک بار بگویم " دوستت دارم"

 

ای کاش فقط تنها همین یک بار

 

تکرار می شد...

 ب


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 19:50 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 16:56 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 16:56 :: توسط : حسین عطایی

چقدر سخته تا عزیز ترین کسی که تو کل دنیا داری پیشت باشه و نتونی بهش بگی

:دوست دارم      

                                                                  نمیتونی بفهمی چی دارم  میگم .

 چون تا حالا تجربه نکردی . تجربه نکردی چیز هایی که من سالها با تجربه ی تلخش

 زندگی کردم.

 

خدایا کمکم کن

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 16:39 :: توسط : حسین عطایی

 نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره...

زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه...
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده ...
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته...

زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست ...
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم...
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد....

مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟

پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی ...

هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن...
من ازدواج کردم...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 16:32 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 15:49 :: توسط : حسین عطایی

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن.واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن . با اینکه 5 سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند .وقتی همدیگه رو تو اغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشودنی اسمونی فرا میگرفت. همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود ووقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت. برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد .نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد ارزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.

 

اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملواز نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت..روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا ارزو میکرد.ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت. .3سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست 6ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد .اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد..اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این 3 سال همیشه آزارش داده بود.اخر شب به خونه قدیمیشون رسید.باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو دراورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بوددلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت .حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانهمیفرستاد بود.گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.اخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم. بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد. سام منو ببخش .بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 15:47 :: توسط : حسین عطایی

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان