عروسک
 
پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

چند روز به کریسمس مانده بود که به  یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم.همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت:"عمه جان" . . . اما زن با بی حوصلگی جواب داد:"جیمی،من که گفتم پولامون نمی رسه"!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.به آرامی از پسرک پرسیدم:"عروسک را برای کی می خواهی بخری"؟با بغض  گفت:برای خواهرم،ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.پرسیدم:مگر خواهرت کجاست؟

پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا،پدرم می گه مامان هم قراره به زودی بره پیش خدا،پسر ادامه داد:من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند،بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:این عکسم را به مامانم می دهم تا آنجا فراموشم نکند،من مامانم را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.

پسر سرش  را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.طوری که پسر متوجه نشود،دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم.از او پرسیدم:می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم،شاید کافی باشد؟!او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت:فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.من شروع به شمردن پولهایش کردم.بعد به او گفتم:این پول ها که خیلی زیاد است،حتما میتوانی عروسک را بخری!پسر با شادی گفت:آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!بعد رو به من کرد و گفت:من دلم می خواهد که  برای مادرم هم یک گل رز سفید هم بخرم،چون مامانم گل رز خیلی دوست د ارد،آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟اشک از چشمانم سرازیر شد،بدون اینکه به او نگاه کنم،گفتم:بله عزیزم،می توانی هرچقدر که دوست داری  برای مادرت گل بخری .چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.فکر آن پسر حتی یک لحظه  هم از ذهنم دور نمی شد؛ناگهان یاد خبری افتادم که  هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم:"کامیونی که با یک مادر و دختر تصادف کرد"دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا بری به دست آورم.پرستار بخش خبر ناگواری به من داد:زن جوان دیشب از دنیا رفت.اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه!

حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیل به کلیسا رفتم.در مجلس ترحیم کلیسا،تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک،یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود . . .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:29 :: توسط : حسین عطایی

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان