پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

آزمایش عشق را در این داستان جذاب ببینید قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذابو ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد.
محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود
. همان قدر زیبا ، با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
در همان نگاه اول . . .
 
بقیه داستان آزمایش عشق را در ادامه مطلب بخوانید...

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 10:33 :: توسط : حسین عطایی

 

داستان عشق من و چشم آبی ها؛ چگونه عاشق چشم آبی اصلیه شدم
نویسنده این داستان واقعی : سید میلاد حسینی
 
توجه: قبل از هر چیز این رو میگم که عشق من پاک و کاملا" روحانی هستش. اول از هر چیز عاشق خدا هستم و بعد بندۀ خدا.
این جملۀ بالا رو نوشتم تا مبادا مثل بعضی ها به من و دوستم فکر بد بکنید.متشکرم.
 
سلام
من سال87 در رشته حقوق دانشگاه چمران اهواز قبول شدم.ابتدای پاییز در ماه مهر اتفاقی رخ داد که برای همیشه زندگی ام را دگرگون کرد.
من در ترم اول دانشگاهم در همان روزهای اول چند پسر مو زرد (موبور) و چشم آبی اصفهانی را در نزدیکی دانشکده اقتصاد در دانشگاه چمران دیدم. من از رشت به اهواز می رفتم اما آنها از اصفهان به اهواز می رفتند و این خود مانعی برای گسترش ارتباط مان شده بود. خیلی به آنها علاقه مند شدم به خصوص پسری موطلایی با چشمان آبی که . . .
 
بقیه داستان چشم آبی اصلیه را بخوانید . . .


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 10:28 :: توسط : حسین عطایی

داستان واقعی خیلی دور از من

 

سلام
دلم واقعا گرفنه
خیلی گرفته
اومدم اینجا فقط واسه دلم :(
شاید بچگانه باشه ولی من عاشقش شدم
از اونجایی شروع میشه که من عضو فیس بوک شدم
اوایلش خیلی خوشم نمیومد از این چیزا
ولی کم کم یه پسری تو فیس بوک دیدم
اولاش خیلی کل کل میکردیم و سعی میکردیم تو همه چیز باهاش رقابت کنیم
هر روز میومد فیس بوک منم هر روز به یه بهونه بدون این که دست خودم باشه بهش پی ام میدادم
1 روز
2 روز
3 روز
نیومد فیس بوک
دلم یه جوری شده بود
همه فکر و خیالم رفته بود طرفش
چرا نیومده
به دوستاش زنگ زدم
همشون ازش بی خبر بوذ
بهش زنگ میزنم جواب نمیداد و همین طور مسیج و اس ام اسمو
دقیقا 4 بههمن 1391 بود که من . . .


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 10:20 :: توسط : حسین عطایی

در شهري در آمريکا، آرايشگري زندگي مي کرد که سالها بچه


دار نمي شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا يک ماه سر


همه مشتريان را به رايگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او


بچه دار شد!




روز اول يک شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان کار،


هنگامي که قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او


گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز کند،


يک جعبه بزرگ شيريني و يک کارت تبريک و تشکر از طرف قناد


دم در بود.




روز دوم يک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامي که خواست


حساب کند، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي


آرايشگر خواست مغازه اش را باز کند، يک دسته گل بزرگ و يک


کارت تبريک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.




روز سوم يک مهندس ايراني به او مراجعه کرد. در پايان آرايشگر


ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.




حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را


باز کند، با چه نظره اي روبرو شد؟




فکرکنيد. شما هم يک ايراني هستيد.
.
.
.
چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در


سلماني صف کشيده بودند و غر مي زدند که پس اين مردک


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:42 :: توسط : حسین عطایی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:41 :: توسط : حسین عطایی

عد از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم... 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود...اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم... 

می دونستیم بچه دار نمی شیم...ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست...اولاش نمی خواستیم بدونیم...با خودمون می گفتیم...عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه...بچه می خوایم چی کار؟...در واقع خودمونو گول می زدیم... 

هم من هم اون...هر دومون عاشق بچه بودیم... 

تا اینکه یه روز...

علی نشست رو به رومو گفت...اگه مشکل از من باشه ...تو چی کار می کنی؟...فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم...خیلی سریع بهش گفتم...من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم...علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد... 

گفتم:تو چی؟
گفت:من؟ 

گفتم:آره...اگه مشکل از من باشه...تو چی کار می کنی؟ 

برگشت...زل زد به چشام...گفت:تو به عشق من شک داری؟...فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم... 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره... 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه... 

گفت:موافقم...فردا می ریم... 

و رفتیم...نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید...اگه واقعا عیب از من 

بود چی؟...سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم... 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه...هم من هم اون...هر دو آزمایش دادیم...بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره... 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید...اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید...با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس... 

بالاخره اون روز رسید...علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم...دستام مث بید می لرزید...داخل ازمایشگاه شدم... 

علی که اومد خسته بود...اما کنجکاو...ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه...فهمید که مشکل از منه...اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود...یا از خوشحالی...روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد...تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود...بهش گفتم:علی...تو چته؟چرا این جوری می کنی...؟ 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز...مگه گناهم چیه؟...من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم... 

دهنم خشک شده بود...چشام پراشک...گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی...پس چی شد؟ 

گفت:آره گفتم...اما اشتباه کردم...الان می بینم نمی تونم...نمی کشم... 

نخواستم بحثو ادامه بدم...پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم...و اتاقو انتخاب کردم... 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم...تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم...یا زن بگیرم...نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم...بنابراین از فردا تو واسه خودت...منم واسه خودم... 

دلم شکست...نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم...حالا به همه چی پا زده... دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم...برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود... 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم...احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون... 

توی نامه نوشت بودم: 

علی جان...سلام... 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی...چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم... 

می دونی که می تونم...دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم...وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه...باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم... اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه... برای خودم متاسفم...این که یه عمر مو...بهترین لحظات عمرمو پای چه ادمی هر دادم...یه ادم دورنگ...یه ادم دروغگو... 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:40 :: توسط : حسین عطایی

يک خانم و يک آقا که سوار قطاري به مقصدي خيلي دور شده




بودند، بعد از حرکت قطارمتوجه شدند که در اين کوپه درجه يک که




تختخواب دار هم ميباشد ، با هم تنها هستند و هيچ مسافر


ديگري وارد




کوپه نخواهد شد...




ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه




و زن مشغول بافتني بافتن بود....




شب که وقت خواب رسيد خانم تخت طبقه بالا و




آقا تخت طبقه پايين را اشغال کردند.




اما مدتي نگذشته بود که خانم از طبقه




بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت: ببخشيد! ميشه يه لطفي




در حق من بفرماييد؟




- خواهش ميکنم!




- من خيلي سردمه.




ميشه از مهماندار قطار براي من يک پتوي اضافي




بگيريد؟




مرد جواب داد:




من يه پيشنهاد دارم!




زن : چه پيشنهادي؟




مرد: فقط براي همين




امشب،




تصور کنيم که زن و شوهر هستيم.




زن ريزخندي کرد وبه دلش نشست ، 




و با شيطنت گفت: چه اشکال داره ، موافقم!




- قبول؟




- قبول!




مردگفت : خب ، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:38 :: توسط : حسین عطایی

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده 
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، 
تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم 
در حسرت چشمهایت هستم ، 
چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده 
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، 
هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:36 :: توسط : حسین عطایی

گاهی دلم میخواد خودم رو بغل کنم

ببرمش روی تخت بخوابونمش
 
ملافه رو بکشم روش

دست ببرم لای موهاش و نوازشش کنم
 
حتی براش لالایی بخونم

وسط گریه هاش بگم غصه نخور خودم جان
 
درست میشه...درست میشه...

اگر هم نشد به جهنم!...
 
تموم میشه...بالاخره تموم میشه...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : حسین عطایی


گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی
گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی...
نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام
در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، 
نیست روزی که از تو نگفته باشم
امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، 
دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟
نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری....
نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، 
مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت
نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ، 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : حسین عطایی

میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری
میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...
من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ، 
تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه
شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما 
را کسی نیست جز خدایمان
از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ،
تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی
کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ، 
خسته ام از این انتظار ، سخت است بی خبر بودن از یار، 
آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ، 
آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند
مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم
امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ،
بیا تا فرار کنیم از همه غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ، 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:34 :: توسط : حسین عطایی

نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم!
نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند!
آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی!
... از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم!
باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده !
قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند!
و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم ، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است
پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو ، فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی را فراموش نمیکنم ، که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست و شیرین ترین خاطره ها ، و گرم ترین لحظه ها !
سر میگذارم بر روی شانه های تو ، آرامش میگیرم از صدای تپشهای قلب تو ، دلم پرواز میکند در آسمان قلبت ، میشنوم صدای تپشهای قلبت ، اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت !
تا خودم را از خودت بدانم ، تا همیشه برایت بمانم ،چه لذتی دارد تا صبح در آغوش تو بخوابم!
تا ببینم زیباترین رویاها ، فردا که بیدار میشوم حقیقت میشود همه ی رویاها !
و اینجاست که عاشق خیالات با تو بودن میشوم ، و به عشق این خیالات دیوانه میشوم !
حالا من مجنونم و تو لیلای من ، همیشه میمانیم برای هم ، و میسازیم یک قصه ی عاشقانه دیگر با هم !
بر میگردیم به دیروزی که گذشت ، خاطره ی شیرین فردا بدجور به دل نشست !
و میدانیم زندگی مان عاشقانه خواهد گذشت ، هم دیروز و امروز و هم فرداهایی که خواهد رسید!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:34 :: توسط : حسین عطایی

چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم،

 سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
 گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
 كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
 گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
 آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...
چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
 حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...
شما چي فكر ميكنيد؟
 چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم"



 

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:34 :: توسط : حسین عطایی

داستان جالبيه حتما تا آخرش بخونيد

چشم هايتان را باز مي كنيد.متوجه مي شويد در بيمارستان هستيد.پاها و دستهايتان را بررسي مي كنيد.خوشحال مي شويد كه بدنتان را گچ نگرفته اند و سالم هستيد.دكمه زنگ كنار تخت را فشار مي دهيد.چند ثانيه بعد پرستار وارد اتاق مي شود و سلام مي كند.به او ميگوييد،گوشي موبايل تان را مي خواهيد.از اين كه به خاطر يك تصادف كوچك در بيمارستان بستري شده ايد و از كارهايتان عقب مانده ايد،عصباني هستيد.پرستار،موبايل را مي آورد.دكمه آن را مي زنيد،اما  . . .

روشن نمي شود.مطمئن مي شويد باتري اش شارژ ندارد.دكمه زنگ را فشار مي دهيد.پرستار مي آيد.

 

ببخشيد!من موبايلم شارژ نداره.مي شه لطفا يه شارژر براش بياريد؟

متاسفم.شارژر اين مدل گوشي رئ نداريم.

يعني بين همكاراتون كسي شارژر فيش كوچك نوكيا نداره؟

از 10 سال پيش،ديگه توليد نمي شه.شركت هاي سازنده موبايل براي يك فيش شارژز جديد به توافق رسيدن كه در همه گوشي ها مشتركه.

10 سال چيه؟من اين گوشي رو هفته پيش خريدم.

شما گوشيتون رو يك هفته          يش از تصادف خريدين؛قبل از اينكه به كما بريد.

كما!؟

باورتان نمي شود كه در اسفند 1387 به كما رفته ايد و تيرماه 1412 به هوش آمده ايد.مطمئن هستيد كه نه مي توانيد به محل كارتان باز گرديد و نه خانه اي برايتان باقي مانده است.چون قسط آن را هر ماه مي پرداختيد و بعد از گذشت اين همه سال،حتما بوسيله بانك مصادره شده است.از پرستار خواهش مي كنيد تا زود تر مرخص تان كند.

از نظر من شما شرايط لازم براي درك حقيقت رو ندارين.

چي شده؟چرا؟من كه سالمم!

شما سالم هستيد،ولي بقيه نيستن.

چه اتفاقي افتاده؟

چيزي نشده!ولي بيرون از اينجا،هيچكس منتظرتون نيست.

چشم هايتان را مي بنديد.نمي توانيد تصور كنيد كه همه را از دست داده ايد.حتي خودتان هم پير شده ايد.اما جرات نمي كنيد خودتان را در آينه ببينيد.

خيلي پير شدم؟مهم اينه كه سالمي.مدتي طول مي كشه تا دوره هاي فيزيوتراپي رو انجام بدي. . .

از پرستار مي خواهيد تا به شما كمك كند كه شناخت بهتري از جامعه جديد پيدا كنيد . . .

اون بيرون چه تغييراتي كرده؟

منظورت چه چيزاييه؟

هنوز  توي خيابونا ترافيك هست؟

نه ديگه.از وقتي طرح ترافيك جديد رو اجرا كردن،مردم ماشين بيرون نميارن.

طرح جديد چيه؟اگه راننده اي وارد محدوده ممنوعه بشه،خودش رو هم با ماشينش مي برن     پاركينگ و تا گلستان  سعدي رو از حفظ نشه،آزاد نمي شه.

ميدون آزادي هم هنوز هست؟

هست،ولي روش روكش كشيدن.

روكش چيه؟

نماي سنگش خراب شده بود،سراميك كردند.

برج ميلاد هنوز هست؟

نه!كج شد،افتاد!

چرا؟اون رو كه محكم ساخته بودن.محكم بود،ولي نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت كنه.

چي . . . !؟هواپيما خورد بهش؟

اوهوم!

چطور اين اتفاق افتاد؟هواپيماش نقص فني داشت،رفت خورد وسط رستوران گردان برج.

اين كه هواپيماي خوبي بود.مگه مي شه اين جوري بشه؟

هواپيماش چيني بود.فيلتر كاربراتورش خراب شده بود،بنزين به موتور ها نرسيد،اون اتفاق افتاد.

چند نفر كشته شدن؟

كشته نداد.

مگه مي شه؟توي رستوران گردان كسي نبود؟

نه!رستوران 4 سال پيش تعطيل شد . . .

چرا؟

آشپز خونه اش بهداشتي  نبود.

چي مي گي...!؟مگه مي شه آخه؟اين اواخر يه پيمانكار جديد رستوران گردان رو گرفت،زد تو كار فلافل و هات داگ . . .

الان وضعيته تورم چه جوريه؟

خودت چي حدس  ميزني؟

حتما الان بستني قيفي 14 هزار تومنه.

نه ديگه خيلي اغراق كردي 12 هزار تومنه.

پزايد چنده؟

پرايد چنده؟

پرايدهاي قديمي يا پرايد قشقايي؟

اين ديگه چيه؟

بعد از مينياتور و ماسوله،پرايد قشقايي را با ايده اي از نيسان قشقايي ساختن.

همين جديده  چنده؟

70 ميليون تومن.

پس ماكسيما چنده؟

اگه سالمش گيرت بياد 2 يا 3 و نيم . . .

يعني ماكسيما اسقاطي شده؟پس چرا هنوز پرايد هست؟

آزاد راه تهران به شمال هم هنوز تكميل نشده.

تونل توحيد چه طور؟

تا قبل از اينكه شهردار بازنشسته بشه،تمومش كردن.

شهردار بازنشسته شد؟

آره.

ولي تونل قرار بود قبل از سال 1390 افتتاح بشه.

قحطي سيمان كه پيش اومد،همه طرح ها خوابيد.

چندتا خط مترو اضافه شده؟

هيچي!شهردار كه رفت،همه جارو منوريل كشيدن.مترو رو هم تغيير كاربري دادن.

يعني چي؟

از تونل هاش براي انبار خودروهاي اسقاطي استفاده كردن.

اتوبوس BRT هنوز هست؟

نه!منحلش كردن،بجاش درشكه اووردن.از همونايي كه شرلوك هلمز سوار مي شد.

توي نقش جهان اصفهان ديده بودم از اونا...

نقش جهان  رو هم راب كردن.

كي خراب كرد؟يه نفر پيدا شد سند دستش بود،گفت از نوادگان شاه عباسه،يونسكو هم نتونست حرفي بزنه.

ممنونم.بايد كلي با خودم كلنجار برم تا همين چيزارو هم هضم كنم.

يه چيز ديگرو هم هضم كن،لطفا!

چيو؟

اين كه همه اين چيزارو خالي بستم.

يعني چي؟

با دوست من نامزد شدي،بعد ولش كردي.اون هم خودش رو توي آينده ديد،اما خيلي زود خرابش كردي

حالا نوبت ما بود تا تو رو اذيت كنيم.حقيقت اينه كه يك ساعت پيش  تصادف كردي،علت بيهوشيت هم خستگي ناشي ازكار بود.چيزيت نيست هزينه بيمارستانو به صندوق بده،بو دنبال زنذگيت!

شما جنايتكاريد!من الان مي رم با رييس بيمارستان صحبت مي كنم.

اين ماجرا،ايده شخص رييس بيمارستان بود.

ازش شكايت مي كنم!

نمي توني،چون دوست صميمي پدر نامزد جديدته.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:34 :: توسط : حسین عطایی

دهم مي سال 2003 ، محل اتفاق، تقاطع بزرگ كوه هاي كولورادو در آمريكا.

ساعات اوليه صبح است كه آقاي رالستون، كوهنورد معروف امريكايي طبق معمول هميشه با دوچرخه و كوله پشتي مخصوص كوهنوردي خودش از خانه خارج مي شود . مساحت زيادي را با دوچرخه طي مي كند تا به دره معروفي كه هميشه براي كوهنوردي به آنجا مي رفته است برسد . اين همان تقاطع بزرگ كوه هاي كولورادو است . محلي كه  . . .

هر كوهنوردي از شنيدن نام آن به خود مي لرزد .

رالتسون تا رسيدن به دامنه كوه فقط با دو خانم جوان كه به قصد تفريح به دامه كوه آمده بودند برخورد مي كند و سپس به مقصد هميشگي اش مي رسد و براي كوهنوردي از دامنه كوه بالا مي رود. چندين ساعت بعد كه ورزش هميشگي رالستون به پايان مي رسد ، قصد بازگشت مي كند ، اما در حال برگشت به سطح زمين سنگ هاي كوه بر اثر اتفاق كاملاً طبيعي جابجا مي شوند و يك سنگ بسيار بزرگ پرتاپ شده و با سرعت تمام به طرف او مي آيد . آرون تعريف مي كند كه در آن لحظه تنها كاري كه توانستم انجام دهم اين بود كه بدنم را با سرعت هر چه تمامتر از زير سنگ بيرون كشيده و با سرعت حركت كنم . اما در نهايت بازوي راستم به سنگ گرفت و آن تخته سنگ وحشتناك با وزني در حدود 700 پوند ( چيزي در حدود 350 كيلوگرم ) بر روي بازوي راستم افتاد و تا كف دست راستم را گرفت . اينجا بود كه ديگر از حركت باز ماندم و نتوانستم بازو تا مچ دستم را از زير سنگ ماندن نجات بدهم . آرون كه هنگام تعريف اين واقعه ، عرق سردي بر روي پيشاني اش نشسته است ادامه مي دهد كه با تمام توان سعي كردم سنگ را حركت بدهم اما مگر سنگ حركت مي كرد ؟ وزن سنگ بسيار بالا بود و من فقط با يك دست ، نمي توانستم آن را حركت بدهم و دستم را بيرون بياورم ، تمام سعي من بر اين بود كه آرام باشم و در خونسردي كامل به اوضاع فكر كنم . مي دانستم كه امكانش نيست با يك دست اين غول سنگي راحركت داده و خودم را نجات بدهم . آرون به خوبي مي دانست كه چندين كيلومتر راطي كرده تا به اين نقطه برسد و آن زنان را هم مدت ها پيش در بين راه ديده است پس هيچ كس از حضور او در اين مكان خبري ندارد و به همين دليل كمكي هم از دست كسي ساخته نيست .

دره بسيار عميق بود و ساكت، هيچ حركتي ديده نمي شد و هيچ جانداري در آن مكان حضور نداشت . همه آنچه را كه به عنوان تغذيه با خود برده بودم شامل يك بطري آب ، چند عدد شكلات و يك ساندويچ خيلي كوچك مي شد . آرون چندين روز در همان حالت در آن دره وحشتناك مي ماند ، بعد از گذشت پنج روز بطري آب خالي شد و هيچ چيزي براي خوردن باقي نمانده بود . پنج شنبه صبح بود و پنجمين روزي كه دستش در زير آن تخته سنگ بزرگ گير كرده بود در اين چند روز ، چندين سناريوي مختلف از ذهن آرون گذشت و افكار مختلفي براي نجات به فكرش رسيد . متاسفانه جايي كه مانده بود داخل گودي دره بود و از ديد همه كس پنهان شده بود و هيچ اميدي به نجاتش نمي رفت . حتي اگر كشته هم مي شد ، معلوم نبود كه جسدش را بعد از چند روز پيدا مي كردند و آيا اصلا ً كسي موفق به انجام اين كار مي شد يا نه ؟ آرون تصميم خودش را گرفت . او مي گويد اكنون بعد از بيست روز مي توانم از آن واقعه و زجري كه كشيدم براي روزنامه ها سخن بگويم . هيچ راه ديگري وجود نداشت به جز اينكه بازويم را قطع كنم . نمي دانستم قادر هستم اين كار را انجام بدهم يا نه ؟ اصلاً تصميم درستي گرفته بودم ؟ جيبهايم را گشتم و تنها چيزي كه پيدا كردم يك چاقوي سويسي بسيار كند و كوچك بود مجبور بودم مشغول شوم . اول يك شريان بند درست كردم و بالاي بازويم را سفت بستم . نقشه ام را به اجرا گذاشتم و باهمان چاقوي كوچك شروع كردم به بريدن بازوي خودم . آرون عرق صورتش را پاك مي كند و ادامه مي دهد : وقتي چاقو به استخوان رسيد متوجه شدم كه چاقو قادر به شكستن استخوان نيست و تنها راهي كه وجود داشت شكستن استخوان بازو بود . دو تا از استخوانهاي بازويم را شكستم . درد امانم را بريده بود اما در ان لحظه فقط سعي مي گردم به چيزهاي خوب در زندگيم فكر كنم . به خوشبختي هاي گذشته به روزهاي خوب ، به خانواده ام و به كوهنوردي هاي خوبي كه داشتم. درد كشنده بود اما تمام فكرم را به مسائل خوب مشغول كرده بودم . وقتي كار بريدن بازو به اتمام مي رسد . آرون شروع كرد به خارج شدن از دره و سيزده كيلومتر پياده روي. خون ريزي اجازه فكر كردن درست به آرون نمي داد و فقط مي توانست از روي رد پاي كوهنوردهاي ديگر حركت كند تا به جاده برسد. آنجا بود كه با يك زن و شوهر هلندي برخورد كرد و درجا غش كرد تمام نيروئي كه اندوخته بود به پايان رسيده بود و ديگر تواني براي ادامه دادن نداشت. زن و شوهر هلندي كمي آب و شيريني به آرون مي دهند تا احساس ضعف را از او دور كنند و سپس وي را با يك هليكوپتر به اولين مركز درماني منتقل كردند .

آزمايش هاي اوليه نشان مي داد كه آرون حالت عادي ندارد و خون زيادي از وي رفته است . خلبان هليكوپتر تعريف ميكند كه تمام تلاش ما بر اين بود كه جلوي خواب رفتن او را بگيريم ولي روحيه او مثال زدني و واقعاً عجيب بود ، باور نمي كنيد اگر بگوئيم كه آرون با پاي خودش وارد بيمارستان شد و تحت مداواي پزشكان بخش قرار گرفت .

آرون رالستون كوهنورد با تجربه اي است كه واقعاً مي توان گفت ، كه قهرمانانه خودش را نجات داده است . او اكنون با يك دست به زندگي خودش ادامه مي دهد و هنوز هم به كوهنوردي ادامه مي دهد . روحيه مثال زدني دارد و مشاور خوبي در مشكلات كوهنوردي ديگران به شمار مي رود . جالبترين و تكان دهنده ترين بخش مصاحبه و گفتگوي آرون ، قسمتي بود كه وي از بريدن استخوان بازويش حرف مي زند. "نمي دانستم چگونه بايد اين كار را به اتمام برسانم ؟ چاقوي كوچك قادر به بريدن استخوان نبود و راهي به جز شكستن استخوان به ذهنم نمي رسيد. با تكه سنگي كه پيدا كرده بودم سعي كردم استخوانها را بشكنم و دستم را از بدنم جدا سازم."

آرون در پايان اين گفتگو با شهامت و افتخار تمام به خبرنگاران حاضر گفت من براي مقابله كردن با هر پيش آمدي آماده هستم . در زندگي لحظاتي وجود داردكه انسان مجبور است تصميمي را بگيردكه شايد انجام آن در لحظه اول غير ممكن به نظر برسد ولي هيچ كاري از اراده آدمي خارج نيست من كوهنوردي قديمي هستم و به تجربه اي كه دارم افتخار مي كنم .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:33 :: توسط : حسین عطایی

يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و  . . .

 

به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد. 
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جو» به او پاداش مي دهم.» 
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»

مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.» 
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.» 
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.» 
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.» 
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.» 
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.» 
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.» 
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.» 
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.» 
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.» 
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!» 
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت. 
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.» 
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند. 

مور را چون با عسل افتاد کار  ------- دست و پايش در عسل شد استوار 

از تپيدن سست شد پيوند او   ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او 

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.» 

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم   -------- تا از اين درماندگي بيرون جهم 

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:33 :: توسط : حسین عطایی

وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود،شنيد كه پدر و مادرش درباره ي برادر كوچكترش صحبت مي كنند.

فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه ي جراحي پرخرج برادر را بپردازد.سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت:فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را در آورد.قلك را شكست،سكه ها را روي تخت ريخت و آن ها را شمرد،فقط پنج دلار!

بد آهسته از در عقبي  خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي دارو ساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود.دخترك پاهايش را به هم ميزد و سرفه مي كرد ولي داروساز توجهي نمي كرد.بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت . . .

دارو ساز جا خورد،ره به دخترك كرد و گفت چه مي خواهي؟

دخترك جواب داد:برادرم خيلي مريض است .مي خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسيد:ببخشيد!؟

دخترك توضيح داد:برادر كوچك من،داخل سرش چيزي رفته و بابام مي گويد كه فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد.من مي خواهم معجزه بخرم،قيمتش چند است؟

دارو ساز گفت:متاسفم دختر جان،ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت:شما را به خدا،او خيلي مريض است.بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد،اين هم تمام پول من است،من كجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت،از دخترك پرسيد چقدر پول داري؟

دخترك پ.ل ها را به كف دستش ريخت و به مرد نشان داد.مردي لبندي زد و گفت:آه چه جالب،فكر مي كنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد!

بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت:من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم،فكر مي كنم معجزه برادرت پيش من باشد.

آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.

فرداي آنروز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و از مرگ نجات يافت.

پس از جراحي،پدر نزد دكتر رفت و گفت:از شما متشكرم،نجات پسرم يك معجزه واقعي بود.مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پردات كنم؟

دكتر لبخندي زد و گفت:فقط پنج دلار!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:32 :: توسط : حسین عطایی

روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت مي كرد.خدا گفت چيزي از من بخواهيد.هرچه كه باشد شما را خواهم داد.سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.

و هركه آمد چيزي خواست.يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.

يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز.يكي دريا راانتخاب كرد و يكي آسمان را.

در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت: من چيز زيادي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ.نه بالي و نه پايي نه آسمان و نه دريا.تنها كمي ازخودت،تنها كمي از خودت را به من بده.

و خدا به او كمي نور به او داد.

نام او كرم شب تاب شد.

خدا گفت:آن كه نوري با خود دارد بزرگ است حتي اگر به قدر ذره اي باشد.

تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي.

و رو به ديگران گفت:كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك بهترين را خواست.زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست.

هزاران سال است كه او مي تابد.روي دامن هستي مي تابد.وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم  شب تاب روشن است چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:31 :: توسط : حسین عطایی

روزي بود وروزگاري بود. در شهر مرد نيكوكاري بود. اين مرد بسيار مهربان بود و همسايه هايش را دوست مي داشت وهميشه در فكر ياري به در ماندگان بود.اين مرد اما ناشنوا بود از سالها پيش . . .

 

گوشهايش سنگين شده بود. بعد هم که پيري به سراغش آمده بود گوشهايش کاملا کر شده بود. ازقضا روزي خبر رسيد كه يكي از همسايه ها كه به تازگيبه آن محل آمده است به سختي بيمار و رنجو شده است وحالش به شدت بد است. بيمار جواني بود خوبروي و خوش اخلاق اما از وقتي که بيمار شده بود بد اخلاق وتندخو شده بود رفتارش با اطرفيانش خيلي بد و تند شده بود
مرد ناشنوا با خودش گفت« گرچه اين همسايه به تازگي به محله ما آمده بود. ومن به خوبي او را نمي شناسم اما وظيفه همسايگي حکم مي کند که بروم و سري به او بزنم و عيادتي از او بکنم»
مرد ناشنوا پيش از رفتن به خانه همسايه بيمار نشست و با خودش فکر کرد.مرد ناشنوا باخودش انديشيد «وقتي به عيادت بيمار بروم او حتمآ حرفهايي خواهد زد که من نخواهم شنيد. او هم که از کر بودنٍ من خبر ندارد. پس بايد پيش از حرکت بنشينم و صحبتهاي را که بين من و او رد و بدل خواهد شد. بسنجم و از پيش حرفهايم را تنظيم کنموقتي به او سلام کنم بي شک او پاسخ سلامم را خواهد داد و خواهد گفت که به منزل ما خوش آمده ايپس من بايد در پاسخش بگويم سلامت باشيد متشکرم! »
مرد ناشنوا باخود انديشيد «وقتي من حالش را بپرسم و او در جواب بگويد که بد نيستم بهترم بايد.........
مرد ناشنوا باز هم انديشيد «پس از پرسيدن درباره غذايش، درباره طبيبش مي پرسم و او حتما خواهد گفت که طبيبش فلان پزشک است، آنوقت من بايد بگويم: ماشالله که قدمش مبارک است. اين حاذق را من
 ميشناسم، حتما معالجه ات ميکند و حالت به زودي خوب خوبي ميشود و راحت ميشوي از دردا»
مرد ناشنوا همين گونه، صحبتهايي را که ممکن بود با بيمار داشته باشد، پيش خود سنجيد و پاسخهايي را از پيش آماده کرد و به راه افتاد. چون به خانه همسايه بيمارش رسيد، سلام کرد. بيمار ناليد و گفت: عليک السلام!
مرد ناشنوا گفت «متشکرم. سلامت باشي!!! »
بيمار با تعجب به مرد ناشنوا نگريست، که
 او از چه بابت از من تشکر ميکند!
مرد ناشنوا پرسيد «خوب، همسايه عزيز حالت چطور است؟»
بيمار از درد ناليد و گفت «دارم ميميرم، اين درد عاقبت مرا مي کشد! »
مرد ناشنوا که پاسخ را از پيش آماده کرده بود، بلا فاصله گفت«خدا را شکر! الحمد لله.....»
مرد ناشنوا در دل گفت : «تا اينجا که خوب پيش رفته ام. حالا بهتر است که بپرسم طبيبش کيست؟»
بيمار که ديگر از شدت خشم، طاقت از دست داده بود، با عصبانتيت فرياد زد:«طبيبم عزراييل است! جناب عزراييل
مرد ناشنوا به گمان اينکه بيمار نام طبيبي را گفته است، لبخندي زد و با مهرباني گفت:
«قدمش مبارک. من اين طبيب را خوب مي شناسم. در کارش بسيار ماهر واستاد استبراي معالجه هر بيماري برود، ممکن نيست در کارش ناموفق باشد او حتما تورا از درد ورنج راحت مي کند!!»
بيمار از شدت خشم سرخ شد وزرد شد. سينه اش پُر از درد شد. اما دم نزد و هيچ نگفت. فهميد که اگر بيشتر با آن مرد گفتگو کند، بيشتر عصباني خواهد شد و ممکن است که حرفهاي تاراحت کننده تري از آن مرد ديوانه بشنودمرد ناشنوا خدا حافظي کرد وبيرون آمدتوي کوچه، دستهايش را بر آسمان بُرد و گفت:
«خدا رو شکر که بخير گذاشتهمان گونه که مي خواستم شدخوب شد که جوابها را از پيش آماده کردم، و گرنه آبرويم مي رفت
!!:»


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:30 :: توسط : حسین عطایی

در جزیرهای زیبا تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.

همه ساکنین جزیره  . . .

 

قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمکخواست و به او گفت:آیا می توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.

غرور گفت: نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد

غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفتاجازه بده من با تو بیایم.

غم با حزن گفت: آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود. که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایقانداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید آن پیرمرد کی بود؟

علم پاسخ دادزمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:30 :: توسط : حسین عطایی

مترو ایستاد.سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زد و یه جا انتخاب کرد و نشست.یه زن میان سال و یه دختر جوان نشسته بودند که . . .

وااای باور کردنی نبود!یعنی خودش بود؟خاطرات صاعقه وار به مغز پسر برخورد می کرد.طوفانی توی ذهنش به پا شد.خود خودش بود.همونی که ادعا میکرد"من بدون تو می میرم"الان روبروش نشسته بود و اینطوری نگاهش می کرد؟توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد"می بینم که هنوز زنده ای،پس دروغ می گفتی،همه ی شما دختر ها همین هستید..."

دو سال گذشته بود یا نه شاید هم بیش تر،یادش نمی اومد،اصلا براش مهم نبود.آرایش ولباسش نسبت به اون زمانها یه پرده ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که حقیقتا می خورد بیش تر از این ها شکسته شده باشد.

چند بار سعی کرد نگاهش را بدزدد،چند بار سعی کرد زیر چشمی و دزدکی نگاهش کنه،اما گریزی نبود انگار دختر فقط زل زده بود بهش،سرد سرد،اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش پرتاب می شد.کاش دهن باز می کرد و یه بد و بیراهی می گفت،اما اینقدر مرده و سنگین نگاهش نمی کرد.

ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت یه ایستگاه زودتر پیاده بشه.و فوقش چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض زود تر از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.

همین که خواست از جاش بلند بشه تصمیم گرفت برای اخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه . . .

زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودت رو خسته نکن 4 ساله نابینا شده از بس گریه کرده!!

پیاده شد.

مترو رفت . . . . . .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:29 :: توسط : حسین عطایی

چند روز به کریسمس مانده بود که به  یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم.همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت:"عمه جان" . . . اما زن با بی حوصلگی جواب داد:"جیمی،من که گفتم پولامون نمی رسه"!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.به آرامی از پسرک پرسیدم:"عروسک را برای کی می خواهی بخری"؟با بغض  گفت:برای خواهرم،ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.پرسیدم:مگر خواهرت کجاست؟

پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا،پدرم می گه مامان هم قراره به زودی بره پیش خدا،پسر ادامه داد:من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند،بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:این عکسم را به مامانم می دهم تا آنجا فراموشم نکند،من مامانم را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.

پسر سرش  را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.طوری که پسر متوجه نشود،دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم.از او پرسیدم:می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم،شاید کافی باشد؟!او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت:فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.من شروع به شمردن پولهایش کردم.بعد به او گفتم:این پول ها که خیلی زیاد است،حتما میتوانی عروسک را بخری!پسر با شادی گفت:آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!بعد رو به من کرد و گفت:من دلم می خواهد که  برای مادرم هم یک گل رز سفید هم بخرم،چون مامانم گل رز خیلی دوست د ارد،آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟اشک از چشمانم سرازیر شد،بدون اینکه به او نگاه کنم،گفتم:بله عزیزم،می توانی هرچقدر که دوست داری  برای مادرت گل بخری .چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.فکر آن پسر حتی یک لحظه  هم از ذهنم دور نمی شد؛ناگهان یاد خبری افتادم که  هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم:"کامیونی که با یک مادر و دختر تصادف کرد"دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا بری به دست آورم.پرستار بخش خبر ناگواری به من داد:زن جوان دیشب از دنیا رفت.اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه!

حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیل به کلیسا رفتم.در مجلس ترحیم کلیسا،تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک،یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود . . .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:29 :: توسط : حسین عطایی

تازه زمستان شروع شده بود ولی هوا آنقدر سرد بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد.کیسه های میوه ای را که در دستم بودند روی زمین گذاشتم.کلید خانه را از جیبم بیرون آوردم و در را باز کردم.از شدت سرما در به سختی باز شد.وقتی وارد خانه شدم شیشه های عینکم بخار کردند.نمی توانستم جلوی خود را ببینم کیسه هایی هم که در دستم بود مانع از این می شد تا من عینک را از روی چشمهایم بردارم شاید هم حوصله ی این کار رو نداشتم.همسرم زن شلخته و تنبلی بود به طوری که حوصله تمیز کردن خانه را هم نداشت این را می شد از کثیفی خانه و بهم ریختگی آن فهمید با هر قدمی که بر می داشتم می توانستم تمام اشیاء از قبیل کنترل تلویزیون،جعبه دستمال کاغذی،لیوان،پوست میوه و ... که در وسط اتاق ریخته شده بود با کف پای خود لمس کنم.

کمی جلوتر رفتم ناگهان تمام بخار های روی عینکم از بین رفت و این خیلی برایم خوشحال کننده بود چون دیگه می تونستم جلوی خودمو ببینم و اشیاء زیر پای خود رو لگد نکنم،وقتی بخار بر روی شیشه های عینکم بود حفظ کردن تعادلم کار آسانی نبودخیلی سریع وارد آشپزخانه شدم تا کیسه های میوه را روی کابینت درون آشپزخانه قرار دهم.

دستان خود را بالا آوردم ولی کیسه ای در دستم نبود شاید هنگام باز کردن در خانه آن ها را بیرون جا گذاشته ام ولی وقتی کمی فکر کردم یاد م آمد که چنین چیزی محال است چون هنگام بستن در خانه نگاهی به پشت سرم انداختم چیزی جا نمونده بود تمام طول مسیر از میوه فروشی تا در منزل را در ذهنم مرور کردم در تمام طول حرکتم کیسه های میوه در دستم بود،پس چه اتفاقی افتاده ناگهان صدای کلیدی که در خانه را باز می کرد را شنیدم در باز شد که ناگهان همسرم جیغ بلندی کشید!فورا به طرف صدا حرکت کردم وقتی وارد اتاق شدم اتاق از ابتدایش هم بهم ریخته تر شده بود تمام میوه هایی که خریده بودم روی زمین پخش شده بودند با خودم فکر کردم که شاید هنگام آمدن به خانه کیسه های میوه در دستم پاره و به زمین ریخته شده اند ولی این دلیل موجهی برای این اتفاق عجیب نبود.جلوتر رفتم،زمین پر از خون بود جسدی روی زمین افتاده بود همسرم نیز جیغ می زد و گریه می کرد،از او پرسیدم این جسد کیست؟او جوابی نداد جلوتر رفتم و فریاد زدم میگویم این کیست؟ که تو برایش گریه می کنی؟باز هم جوابی نداد.دستم را به طرف صورتش بردم تا محکم در گوش همسرم بزنم که ناگهان دستم از صورت همسرم رد شد.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:28 :: توسط : حسین عطایی

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهررفت ولی هرگز نمی توانست  با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد  داروسازی  که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت،اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش  کشته شود،همه به او شک خواهند برد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذا ی مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه بر گشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر  شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داوساز رفت و به او گفت:آقای دکتر عزیز،دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم،حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد،خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

دارو ساز لبخندی زد و گفت:دخترم،نگران نباش.آن معجونی که به تو دادم سم نبود،بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:28 :: توسط : حسین عطایی

مادر

خيلي قشنگه حتماً بخونيدش

مادر من فقط يك چشم داشت.من از اون متنفر بودم. . . اون هميشه مايه خجالت من بود.

اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.

يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره.

خيلي خجالت كشيدم.آخه اون چطور تونست اين كارو با من بكنه؟

به روي خودم نيووردم،فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم و  فورا از اونجا دور شدم.

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت:هووو . . . مامان تو فقط يه چشم داره.فقط دلم مي خواست يه جوري خودم رو گم و گور كنم.كاش زمين دهن وا مي كرد و  منو . . .

كاش مادرم يه جوري گم و گور مي شد . . .

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا مي خوايي منو شاد و  خوشحال كني چرا نمي ري؟

اون هيچ جوابي نداد . . .

يه لحظه هم راجع به  حرفي كه زدم فكر نكردم،چون خيلي عصباني بودم

احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت.دلم مي خواست از اون خونه برم وهيچ ماري نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم.

همانجا ازدواج كردم،واسه خودم خونه خريدم،زن و  بچه و زندگي . . .

از زندگي،بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اين كه يك روز مادرم اومد به ديدن من.

اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو.

وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به او خنديدند و من سرش داد كشيدم كه خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا،اونم بي خبر!؟

سرش داد زدم:چطور جرات كردي بيايي به خونه من و بچه هارو بترسوني!؟

گم شو از اينجا!همين حالا

اون به آرامي جواب داد:اوه خيلي معذرت مي خوام مثل اين كه آدرسو عوضي اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد.

يك روز دعوت نامه اومد در خونه!

من در سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه

ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري مي رم.

بعد از مراسم،رفتم به اون كلبه ي قديمي خودمون؛البته فقط از روي كنجكاوي

همسايه ها گفتن اون مرده ولي من حتي يك قطره  اشك هم نريختم.

اونا يه نامه به من دادن كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن.

اي عزيزترين پسر من،من هميشه به فكر تو بوده ام،منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم،خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميايي اينجا،ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تو رو ببينم.

وقتي داشتي بزرگ مي شدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم.

آخه مي دوني .  . . وقتي تو خيلي  كوچيك بودي توو يه تصادف يه چشمت رو از دست دادي.

به عنوان يه مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يك بزرگ ميشي!

بنابراين چشم خودمو دادم به تو !

براي من  افتخار بود كه پسرم مي تونست با اون چشم به جاي دنياي جديد رو بطور كامل ببينه.

با همه عشق و علاقه من به تو "مادرت"


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:27 :: توسط : حسین عطایی

دو راهب در مسیر زیارت خود،به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.

لب رودخانه،دختر زیبایی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.

از آنجایی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم می ترسی که لباس هایش خیس شود،هنگامی که ایستاده بود،یکی از راهب ها بدون مقدمه رفت و خانم را سوار کولش کرد.

سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پایین گذاشت.

راهب ها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت می شد که هی شکایت می کرد:مطمئناً این کار درستی نبود،تو با یه خانم تماس داشتی،نمی دونی که در حال عبادت و زیارت هستیم؟

این عملت درست برعکس دستورات بود !!

و ادامه داد:تو چطور به خودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی؟

راهبی که آن خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود،سکوت می کرد،اما دیگر تحملش طاق شد و جواب داد:من اون خانم رو یه ساعت می شه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل می کنی؟!!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:27 :: توسط : حسین عطایی

کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود،به دست گرفت.جلد نداشت اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند:اسکار وایلد.هم چنان که کتاب را ورق می زد،به داستانی درباره ی "نرگس" بر خورد.

کیمیاگر افسانه" نرگس" را می دانست،جوان زیبایی زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند.چنان شیفته ی خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد.در جایی که به آب افتاده بود ،گلی رویید که "نرگس"نامیدنش.

اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد.

می گفت وقتی نرگس مرد،اوریا ها -الهه های جنگل-به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین،به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود.

اوریادها پرسیدند:«چرا می گریی؟»

دریاچه گفت:«برای نرگس می گریم».

اوریاد ها گفتند:«آه،شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی . . .»و ادامه دادند:«هرچه بود،با آن که همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم،تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی.»

دریاچه پرسید:«مگر نرگس زیبا بود؟»

اوریادها ،شگفت زده پاسخ دادند:«کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟هرچه بود،هر روز در کنار تو می نشست».

دریاچه لختی ساکت ماند.سرانجام گفت:

-«من برای نرگس می گریم،اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم.

برای نرگس می گریم،چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد،می توانستم در اعماق دیدگانش،بازتاب زیبایی خودم را ببینم».

کیمیاگر گفت:«چه داستان زیبایی»

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:26 :: توسط : حسین عطایی

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.

 

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

 

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

 

او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

 

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

 

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

 

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

 

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

 

و شش جفت دست داشته باشد.

 

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

 

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

 

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

 

-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

 

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

 

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید

 

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

 

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

 

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

 

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

 

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

 

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

 

خداوند فرمود : نمی شود !!

 

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

 

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

 

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

 

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

 

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

 

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.

 

تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

 

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

 

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

 

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

 

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

 

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

 

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

 

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.

 

فرشته متاثر شد.

 

شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.

 

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

 

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

 

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

 

بار زندگی را به دوش می کشند،

 

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

 

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

 

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

 

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

 

و وقتی عصبانی اند می خندند.

 

برای آنچه باور دارند می جنگند.

 

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

 

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

 

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

 

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

 

بدون قید و شرط دوست می دارند.

 

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

 

و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

 

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

 

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

 

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

 

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

 

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

 

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن

 

و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

 

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

 

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

 

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

 

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

 

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

 

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:25 :: توسط : حسین عطایی

      همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

 

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:25 :: توسط : حسین عطایی

 

 

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »


و این هم یک مکالمه خواندنی که این روزا نمونه اش برای خیلی ها اتفاق می افته

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:23 :: توسط : حسین عطایی

خانوووووووم… شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا ميدي؟



اين‌ها جملاتي بود که دخترک در طول مســير خوابگاه تا دانشگاه مي‌شنيد!

بيچــاره اصلاً اهل اين حرف‌ها نبود… اين قضيه به شدت آزارش مي‌داد.

تا جايي که چند بار تصـــميم گرفت بي خيــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگي‌اش بازگردد.

روزي به امامزاده ي نزديک دانشگاه رفت…

شـايد مي‌خواست گله کند از وضعيت آن شهر لعنتي…!

دخترک وارد حياط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گريه کند…

دردش گفتني نبود…!

رفت و از روي آويز چادري برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضريح نشست. زير لب چيزي مي‌گفت انگار! خدايا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضريح خوابيده بود با صداي زني بيدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستي! مردم مي خوان زيارت کنند!

دخترک سراسيمه بلند شد و يادش افتاد که بايد قبل از ساعت ? خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چيزي شده بود… ديگر کسي او را بد نگاه نمي‌کرد…!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودي تعـقــيبش نمي‌کرد!

احساس امنيت کرد… با خود گفت: مگه مي شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شايد اشتباه مي‌کند! اما اين‌طور نبود!

يک لحظه به خود آمد…


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:22 :: توسط : حسین عطایی

دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته

بود و دیگری الله...

مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه

اونی که پشت صلیب نشسته بود پول میانداختند.

کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی

که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت الله 

چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت:

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است.

پس مردم به تو که الله گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست 

نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی

هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.

گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت

صلیب و گفت:

هی "اسدالله" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟



مراقب باشید به لجبازی با یکی، سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید،

یا رای تان را در صندوق دیگری نیاندازید !

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:20 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود. در

همین حال استاد ش را بالای سرش دید، که او را نگاه میکند . استاد
... 
پرسید: چرا گریه و زاری می کنی؟شاگرد گفت: برای طلب بخشش

و گذشت خداوند از گناهانم استاد گفت سئوالی دارم : اگر مرغی را

پرورش دهی ، هدفت چیست؟ شاگرد گفت : برای آنکه از گوشت و

تخ مرغ آن استفاده کنم.استاد گفت: اگر آن مرغ برایت گریه و زاری کند

آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟شاگردگفت: خوب راستش نه.

استاد گفت: حال اگر این مرغ برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را 

خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی ؟شاگرد گفت : نه هرگز استاد .

مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود!

استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن

تا باارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تا آنقدر

که برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی و

مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .

خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:12 :: توسط : حسین عطایی

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت : 

قربان، شما واقعا چيزی در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم. 
... ... 
دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.

استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟

استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد. بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد :

قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست. واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:12 :: توسط : حسین عطایی

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند.

پسرک پرسيد: «ببخشين خانم! کاغذ باطله دارين» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکي کنم. مى‌خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپايى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

 

 

گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهاي شان را گرم کنند. بعد يک فنجان شيرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمى ديدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه کرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يک شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند.

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپايى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم هميشه آن ها را همان جا نگه دارم که هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم مي خواهد براي فردايي بهتر تلاش کنم.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:11 :: توسط : حسین عطایی

روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ي کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چی این‌جا قدم می‌زنی و از چی نگهبانی می‌دی؟ 
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد این‌جا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چر

ا این جاست؟ 
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه‌ي قرار گرفتن سربازها سر پست‌ها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را می‌دانم، زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را این‌جا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی این‌جا قدم می‌زند!

فلسفه‌ي عمل تمام شده، ولی عملِ فاقدِ منطق، هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:10 :: توسط : حسین عطایی

در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فرا خواند و گفت : هر کس می تواند یک میوه در روز بخورد.
این قانون ننسل ها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانه های میوه بر زمین افتاد و درختانجدیدی رویید. مدتی بعد، آنجا منطقه ای حاصل خیز شد و حسادت شهرهای اطراف را بر انگیخت. اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود، وفادار بودند. اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستاهای همسایه هم از میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند.
خداوند پیامبری دیگر برانگیخت و او را گفت: بگذارید هرکس هر چقدر میوه می خواهد بخورد و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنید.
پیامبر با پیامی تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند؛ چرا که آن رسم قدیمی در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد. کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده؟ اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سوال برد. بتابر این تصمیم گرفتند مذهب سان را رها کنند، بدین ترتیب می توانستند هر چه می خواهند، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهند. تنها کسانیکه خود را قدیس می دانستند! به آیین قدیمی وفادار ماندند.
اما در حقیقت، آنها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و با باید همراه دنیا تغییر کرد.
برداشت از کتاب: پدران، فرزندان، نوه ها از پائولو کوئیلو

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:8 :: توسط : حسین عطایی

شب عروسيه،آخر شبه،خيلي سر و صدا هست.مي گن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض كنه هرچي منتظر شدن بر نگشته،در را هم قفل كرده.داماد سراسيمه پشت در راه ميره ،از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه.مامان باباي دختره پشت در داد مي زنند:مريم،دخترم در رو باز كن.مريم جان سالمي؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره و با هر مصيبتي شده در رو ميشكنه و ميرن تو.

مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسك زيبا كف اتاق خوابيده.لباس قشنگ عروسيش با خون يكي شده،ولي رو لباش خنده!همه مات و مبهوت دارن به اين صحنه نگاه مي كنن.كنار دست مريم يه كاغذ هست،يه كاغذي كه با خون يكي شده.باباي مريم مي ره جلو،هنوزم چيزي رو كه مي بينه باور نمي كنه،با دستايي لرزون كاغذ رو بر مي داره،بازش مي كنه و مي خونه:

سلام عزيزم.دارم برات نامه مي نويسم.آخرين نامه ي زندگيمو.كاش منو توو لباس عروسي مي ديدي.مگه نه اينكه هميشه آرزوت همين بود!؟

علي جان دارم ميرم.دارم ميرم كه بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم.مي بيني  علي  بازم تونستم باهات حرف بزنم.

ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم.ولي كاش من حرف هاي تو را مي شنيدم.دارم ميرم چون قسم خوردم،تو هم خوردي يادته!؟

گفتم يا تو يا مرگ،تو هم گفتي،يادته!؟علي تو اينجا نيستي،من تو لباس عروسم ولي تو كجايي!؟ داماد قلبم تويي،چرا كنارم نميايي!؟كاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي كنه.كاش بودي و مي ديدي مريمت داره ميره كه بهت ثابت کنه دوستت داشت.حالا كه چشمام دارن سياهي مي رند،حالا كه همه بدنم داره مي لرزه،همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره.روزي كه نگاهم تو نگاهت گره خورد،يادته!؟روزي كه دلامون لرزيد،يادته!؟روزاي خوب عاشقيمون،يادته!؟نقشه هاي آيندمون،يادته؟

علي من يادمه،يادمه چطور بزرگترهامون،همونهايي كه همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند.يادمه روزي كه بابات از خونه پرتت كرد بيرون كه اگه دوسش داري تنها برو سراغش.يادمه روزي كه بابام خوابوند زير گوشت كه ديگه حق نداري اسمشو بياري.يادته اون روز چقدر گريه كردم،تو اشكامو پاك كردي و گفتي گريه مي كني چشمات قشنگتر مي شه!ميگفتي كه من بخندم.علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه كافي قشنگ شده يا بازم گريه كنم.هنوز يادمه بابات فرستادت شهر غريب كه چشمات تو چشماي من نيفته ولي نمي دونست عشق تو،تو قلب منه نه تو چشمام.روزي كه بابام ما رو از شهر و ديار آواره كرد چون من دل به عشقي داده بودم كه دستاش خالي بود كه واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست  آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه توو دستات.دارم به قولم عمل مي كنم.هنوز م رو حرفم هستم يا تو يا مرگ.پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو رو ندارم.نمي تونم ببينم به جاي دست هاي گرم تو،دستاي يخ زده ي غريبه اي تو دستام باشه.همين جا تمومش مي كنم.واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام.واي علي كاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان!عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم.دلم برات خيلي تنگ شده.مي خوام ببينمت.دستم مي لرزه.طرح چشمات پيشه رومه.دستمو بگير.منم باهات ميام . . .

پدر مريم نامه تو دستشه،كمرش شكست،بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي كنه.سرشو برگردوند كه به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاكي تو سرش شده كه توي چهارچوب در يه قامت آشنا مي بينه.آره پدر علي بود،اونم يه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه،صورتش با اشك يكي شده بود.نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد،نگاهي كه خيلي حرفا توش بود.هر دو سكوت كردند و به هم نگاه كردند،سكوتي كه فرياد دردهاشون بود.پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم،اومده بود كه بگه:پسرش به قولش عمل كرده ولي دير رسيده بود.حالا همه چيز تمام شده بود و كتاب عشق علي و مريم بسته شده.حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشكاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت!مابقي هرچي مونده گذره زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي كه فرصتي واسه جبران پيدا نمي كنند . . . 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:4 :: توسط : حسین عطایی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان