مادر
 
پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

مادر

خيلي قشنگه حتماً بخونيدش

مادر من فقط يك چشم داشت.من از اون متنفر بودم. . . اون هميشه مايه خجالت من بود.

اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.

يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره.

خيلي خجالت كشيدم.آخه اون چطور تونست اين كارو با من بكنه؟

به روي خودم نيووردم،فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم و  فورا از اونجا دور شدم.

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت:هووو . . . مامان تو فقط يه چشم داره.فقط دلم مي خواست يه جوري خودم رو گم و گور كنم.كاش زمين دهن وا مي كرد و  منو . . .

كاش مادرم يه جوري گم و گور مي شد . . .

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا مي خوايي منو شاد و  خوشحال كني چرا نمي ري؟

اون هيچ جوابي نداد . . .

يه لحظه هم راجع به  حرفي كه زدم فكر نكردم،چون خيلي عصباني بودم

احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت.دلم مي خواست از اون خونه برم وهيچ ماري نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم.

همانجا ازدواج كردم،واسه خودم خونه خريدم،زن و  بچه و زندگي . . .

از زندگي،بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اين كه يك روز مادرم اومد به ديدن من.

اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو.

وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به او خنديدند و من سرش داد كشيدم كه خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا،اونم بي خبر!؟

سرش داد زدم:چطور جرات كردي بيايي به خونه من و بچه هارو بترسوني!؟

گم شو از اينجا!همين حالا

اون به آرامي جواب داد:اوه خيلي معذرت مي خوام مثل اين كه آدرسو عوضي اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد.

يك روز دعوت نامه اومد در خونه!

من در سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه

ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري مي رم.

بعد از مراسم،رفتم به اون كلبه ي قديمي خودمون؛البته فقط از روي كنجكاوي

همسايه ها گفتن اون مرده ولي من حتي يك قطره  اشك هم نريختم.

اونا يه نامه به من دادن كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن.

اي عزيزترين پسر من،من هميشه به فكر تو بوده ام،منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم،خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميايي اينجا،ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تو رو ببينم.

وقتي داشتي بزرگ مي شدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم.

آخه مي دوني .  . . وقتي تو خيلي  كوچيك بودي توو يه تصادف يه چشمت رو از دست دادي.

به عنوان يه مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يك بزرگ ميشي!

بنابراين چشم خودمو دادم به تو !

براي من  افتخار بود كه پسرم مي تونست با اون چشم به جاي دنياي جديد رو بطور كامل ببينه.

با همه عشق و علاقه من به تو "مادرت"



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:27 :: توسط : حسین عطایی

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان