باید بنویسم .باید برایش بنویسم تا آرام شوم . پس می نویسم .من از حصار تنهایی خویش برای تو می نویسم برای تویی که دوباره در دلم طوفان به پا کرده ای .من از غصه ها و دردهایی می نویسم که تو فراموششان کردی ،از عشقی که بی هیچ آغازی به پایان رسید . من از ورای اندوه قلبم و از آشوب درون برایت می نویسم ؛ از آن همه دلبستگی ها ، آن همه دیوانگی ها ...من از خنده هایی می نویسم که قطره قطره چکیدند . از اشکهایی که خشک شدند و از چشمه هایی که دیگر نجوشیدند. آخر درد بی درمانم را چگونه برایت بگویم .نمی دانی ، من هنوز همان پرنده تک نواز عشقم که در فراوانی سازهایت برای ابد خاموش ماند . من هنوز همان قایق شکسته بی بادبانم که ساحل را رد روشنایی کم سوی فانوس عشق تو می بیند و حتی گاهی برای رسیدن به ساحل می گرید .گوش کن ! صدای گریه هایش را می شنوی ؟!صدای ضجه های قلب پاره پاره ام را می گویم !آخر تو می دانی که با من چه کردی ! تو قلبم را ربودی ،احساسم را تکه تکه کردی ، تو من را از من دزدیدی ، منی را که متعلق به یک هیچکس بودم !من در زیر فشار کفش های بی رحمی تو شکستم و شاید همان تازه گلی بودم که در زیر سنگینی چکمه های باغبان له شد . من در جستجوی ابتدایی برای آغاز بودم و تو همیشه ابتدایی ترین واژه برای بیان انتها بودی !من به دنبال دستی بودم برای دوباره کاشتن ، دوباره روییدن و تو همیشه دستی بودی که گل می چید . تو همان احساسی بودی که هرگز بارور نشد همان شهری که هرگز سروده نشد و همان واژه ای که هرگز بر هیچ زبانی رانده نشد . تو همان انتهایی بودی که هیچ گاه آغازی نداشت و من همناله خرابه ویرانی که در آبادی چشمان تو دیگر بار ویران گشت !آری ، من همان کبوتر خسته بالی بودم که در عشق تو برای ابد اسیر ماند و بسان پرنده ای در قفس ...
نظرات شما عزیزان: