پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته

بود و دیگری الله...

مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه

اونی که پشت صلیب نشسته بود پول میانداختند.

کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی

که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت الله 

چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت:

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است.

پس مردم به تو که الله گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست 

نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی

هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.

گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت

صلیب و گفت:

هی "اسدالله" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟



مراقب باشید به لجبازی با یکی، سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید،

یا رای تان را در صندوق دیگری نیاندازید !

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:20 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود. در

همین حال استاد ش را بالای سرش دید، که او را نگاه میکند . استاد
... 
پرسید: چرا گریه و زاری می کنی؟شاگرد گفت: برای طلب بخشش

و گذشت خداوند از گناهانم استاد گفت سئوالی دارم : اگر مرغی را

پرورش دهی ، هدفت چیست؟ شاگرد گفت : برای آنکه از گوشت و

تخ مرغ آن استفاده کنم.استاد گفت: اگر آن مرغ برایت گریه و زاری کند

آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟شاگردگفت: خوب راستش نه.

استاد گفت: حال اگر این مرغ برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را 

خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی ؟شاگرد گفت : نه هرگز استاد .

مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود!

استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن

تا باارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تا آنقدر

که برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی و

مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .

خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:12 :: توسط : حسین عطایی

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت : 

قربان، شما واقعا چيزی در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم. 
... ... 
دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.

استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟

استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد. بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد :

قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست. واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:12 :: توسط : حسین عطایی

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند.

پسرک پرسيد: «ببخشين خانم! کاغذ باطله دارين» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکي کنم. مى‌خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپايى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

 

 

گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهاي شان را گرم کنند. بعد يک فنجان شيرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمى ديدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه کرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يک شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند.

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپايى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم هميشه آن ها را همان جا نگه دارم که هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم مي خواهد براي فردايي بهتر تلاش کنم.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:11 :: توسط : حسین عطایی

روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ي کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چی این‌جا قدم می‌زنی و از چی نگهبانی می‌دی؟ 
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد این‌جا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چر

ا این جاست؟ 
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه‌ي قرار گرفتن سربازها سر پست‌ها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را می‌دانم، زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را این‌جا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی این‌جا قدم می‌زند!

فلسفه‌ي عمل تمام شده، ولی عملِ فاقدِ منطق، هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:10 :: توسط : حسین عطایی

در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فرا خواند و گفت : هر کس می تواند یک میوه در روز بخورد.
این قانون ننسل ها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانه های میوه بر زمین افتاد و درختانجدیدی رویید. مدتی بعد، آنجا منطقه ای حاصل خیز شد و حسادت شهرهای اطراف را بر انگیخت. اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود، وفادار بودند. اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستاهای همسایه هم از میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند.
خداوند پیامبری دیگر برانگیخت و او را گفت: بگذارید هرکس هر چقدر میوه می خواهد بخورد و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنید.
پیامبر با پیامی تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند؛ چرا که آن رسم قدیمی در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد. کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده؟ اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سوال برد. بتابر این تصمیم گرفتند مذهب سان را رها کنند، بدین ترتیب می توانستند هر چه می خواهند، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهند. تنها کسانیکه خود را قدیس می دانستند! به آیین قدیمی وفادار ماندند.
اما در حقیقت، آنها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و با باید همراه دنیا تغییر کرد.
برداشت از کتاب: پدران، فرزندان، نوه ها از پائولو کوئیلو

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:8 :: توسط : حسین عطایی

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان